-
0
دوشنبه 11 بهمن 1395 10:30
پایان
-
فرشته
شنبه 9 بهمن 1395 20:26
یه مدلی هم هستیم که خالمون زنگ زده میگه فلانی با ماشین ما رفته فلان جا و باید ساعت6برمیگشتن الان 7/40 هست و برنگشتن و گوشیشون دردسترس نیس، از همون وقت که رفتن تا الان از ترس چیزی از گلوم پایین نرفته، زنگ زدم به تو بگم که تو دلت پاکه تو برامون دعا کن :| خندیدم و گفتم باشه ایشالا که پیداشون میشه دو دیقه واقعا دو دیقه...
-
عصبانی میشدم...
جمعه 8 بهمن 1395 23:57
-
بزرگوار!
جمعه 8 بهمن 1395 18:06
هنوز انقدر بزرگوار نشدم که بتونم از بی ادبی های یک نفر ناراحت نشم! سکوت.
-
من و این همه لباسِ خوشگل محاله
پنجشنبه 7 بهمن 1395 16:27
دیروز با خاله ها رفتیم یک جایی، بعد من بصورت اتفاقی دیدم یه مغازه ای کللللی لباس قششششنگ از این مدل کره ای هایِ جینگیلی بینگیل آورده بود گفتم عه بیاین از اینا بخریم همه یکصدا هی میگفیم وای اینا چه خوششگلن باورش برای خودم هم سخت بودولی هزارتا لباس اونجا بود که این یکی از اون یکی قشنگتر بودو اون یکی از این یکی!!!! 15 تا...
-
حزب باد
دوشنبه 4 بهمن 1395 18:32
دوس دارم انقدر اعتقاداتم رو قوی کنم که با هیچی تکون نخورم دوس دارم ایمان بیارم
-
پناه بر خدا
دوشنبه 4 بهمن 1395 15:50
رفتم پیش روانشناس ، اوصولا اینجور مواقع گریه ام میگیره. سرمو انداخته بودم پایین با گریه هی داستان غم انگیزناکم را تعریف میکردم سرم رو بلند کردم میبینم اونم چشاش پر شده اشک! میگه نگاه کن منو به گریه انداختی!!! من: :||||||||||| بعدش که میخواستیم بیایم،منشی آمده به خالم میگه خانم دکتر کارتون داره.خالم رفته تو. میگم خاله...
-
گوشَم نبض میزنه!
شنبه 2 بهمن 1395 23:56
جدیدا صدای ضربان قلبم رو از داخل گوشم میشنوم:|||| ینی یه جوریه انگار تویِ گوشم نبض داره:||||||| پناه میبرم به خدا از دستِ این مشکلاتِ جالب انگیز ناکی که برام پیش میاد :||||||| جدیدا هر مشکلی پیش میاد میام تو نِت، زده از اضطراب و استرسه :|||| من نمیدونم صدای ضربان قلبی که توی گوشم میاد دیگه چه ربطی داره به استرس! +...
-
شگفت انگیزوار
شنبه 25 دی 1395 03:46
چقدر جالبه دنیا! گاهی با اینکه زیاد از یک نفر خوشمان نمی آید ولی دلتنگش میشویم شاید این دلتنگی به خاطر وقتی باشد که لحظات خوشی را با او سپری کرده ایم درواقع می شود گفت دلتنگِ لحظات خوب هستیم! نمی دانم چرا و به چه دلیل امشب دلم برای یکی از آدم های این مدلی تنگ شد،خیلی تنگ. به صورت شگفت انگیز و غیرقابل باوری یک پیام از...
-
خواهرکم،دلبرکم
پنجشنبه 23 دی 1395 14:34
از زیباترین لحظه های زندگی اینه که شب جلو تلویزیون خوابت برده باشه و صبح با نوازش هایِ یک موجودِ کوشولو -که میتونه خواهرت باشه- چشماتو باز کنی که البته گاهی بینِ این نوازش،موهامو هم میکشید و فک کنم یکی دو دونه از موهامو کشید تا دراومد ولی خیلی لذت بخش بود هی چشامو میبستم تا آب از آب تکون نخوره و به کارش ادامه بده...
-
پدر
پنجشنبه 23 دی 1395 00:36
میخواستم کمکی کرده باشم.؛پیش دستی های میوه رو جمع کردم، لبه یکی شون پریده بود،دستم برید،همون لحظه نگاش کردم خون نمیومد و باخودم گفتم مهم نیس. خداحافظی کردیم.اومدم تو ماشین. بی مقدمه میگه: مطمعن بودم بستریش میکنن با عصبانیت میگم: "از کجا مطمعنی؟ کسی گفت یا همینجوری از خودت حرف درمیاری؟ اصلا قرار نبود برن...
-
سخته
جمعه 17 دی 1395 13:33
زندگی سخت میشه و وقتی سختتر میشه که نتونیم درموردش با کسی حرف بزنیم
-
برزخِ من
جمعه 3 دی 1395 23:56
از سرشب دلم گرفته...نمیدونم دلم گرفته یا نه، درواقع بیشتر احساس عصبانیت دارم درواقع 70درصد عصبانیم و 30دصد دلگرفته و ناراحت! :|||| درگیرم با خودم... نمیدونم دوس دارم ازدواج کنم یا نه نمیدونم یکی که آمادگی ازدواج رو داره یا نداره چه ویژگی هایی باید داشته باشه؟ الان من دارم یا نه؟ نمیدونم ارشد ثبت نام کنم یا نه؟ به...
-
1
جمعه 3 دی 1395 22:25
هیچکس رو به اندازه خودم نفرین نکردم.
-
پدر دارم.
چهارشنبه 1 دی 1395 23:55
پدر دارید؟آری؟ پس خداراشکر کنید.تمام +خداراشکر
-
شب یلداس ما داریم؟!!!!
سهشنبه 30 آذر 1395 19:28
میگه زنگ بزن به آقامون طوری که نفهمه من گفتم بهش بگو که امشب به مناسبت شب یلدا پاشین بیاین بریم فلان جا انقدر تعجب کردم که نفهمیدم کِی گفتم باشه و اون قطع کرد حالا از لایه های درونیِ من خبر داره ها! میدونه که سختمه ها! آخه من؟!! من چجوری زنگ بزنم؟! من انقد هول میشم که میفهمه این تماسِ من از قبل برنامه ریزی شده هست ک...
-
مدیر.
سهشنبه 30 آذر 1395 01:22
تا همین دیروز هرجا مینشستیم مخِ ما را با اراجیف پر میکرده که این نظام حق ما را خورد و فلان و بهمان حالا امروز که مدیر شده هرجا میشینه ایندفعه هی اراجیف سر میده که این نظام خوبه!!! یکی نیس بهش بگه خب حالا که به خواسته ات رسیدی دیگه سکوت کن دیگه ، برفرض که ما فرق اراجیف های تو رو در آن زمان و این زمان متوجه نشدیم ،...
-
مامور گاز عزیزم!
یکشنبه 28 آذر 1395 17:36
همین چند دقیقه پیش داشتم تنها تو خیابون میامدم، سرم پایین بود و داشتم طبق معمول به ماجراهایِ خاله هام فکر میکردم( :D) که ییهو صدای یه آقایی اومد که گفت" "فراموش کردم قبض مامانبزرگت رو بدم به بابات! گذاشتم لای در، ببر با خودت" +خونه مانبزرگم دقیقا رو به رویِ خونه ماست تو دلم گفتم جاااان؟؟ سرم بلند کردم...
-
خجالت
یکشنبه 28 آذر 1395 12:23
شده تا حالا پدر یا مادرتون رو نصیحت کنین یا دلداری بدین؟؟!!! من خجالت میکشم.
-
عروس و رقص باباکرم داریم؟!
شنبه 27 آذر 1395 02:06
اینکه اشکالی نداره عروس تو شب عروسیِ خودش برقصه آخه ذوق داره و خوشحاله و این حرفا رو میفهمم آخه قبلا خودمَم ایطور حس هایی داشتم ولی خداوکیلی دیگه حکمتِ اینکه چه نیازی هست عروس اون وسط باباکرم برقصه رو هیچ جوره نمیفهمم ضمن اینکه اینم بگم که مراسم عقد یا عروسی نبود! یک مراسم قبل از عقد بود که فک کنم بهش میگن مراسم...
-
بانو لبخند
پنجشنبه 25 آذر 1395 13:05
امشب خوابِ یکی از دوستانِ وبلاگی رو دیدم! خواب دیدم عکسِ یه خانمِ بی حجاب ( فقط روسری نداشت) تو گوشیمه! بعد گفتم عه بانوووو بعد با یه لبخند شیرین از خواب بیدار شدم! حالا من هیچ تصوری از ایشون ندارم و حتی اسمشو هم نمیدونم و فقط میدونم یک بانوی چادری هستن حالا این عکس از کجا آمده بود تو گوشیِ من خدا میداند +الان که دارم...
-
خلا فکری
چهارشنبه 24 آذر 1395 22:27
اونایی که تو مودِ هیچی نیستن آهنگ "دعوت" از "کاکوباند" رو دانلود کنند و گوش کنند لطفا.با تچکر +معادلِ فارسیِ مود چی میشه؟ فاز؟
-
جزوه نوشتن
شنبه 20 آذر 1395 13:37
تو جزوه اش نوشته : محدودیت یک فاکتور بحرانی است ،بعد پشت سرش تویِ پرانتز نوشته: یعنی در قسمت 3 ما کار بدی کردیم که محدودیتِ مساله را به دو محدودیت تبدیل کردیم فدا کار بد کردنش بشم من :D +خداوند نگهدارشان
-
نیمه خالی لیوان
چهارشنبه 17 آذر 1395 00:08
انقد دوس دارم یه سینمایی یه استخری یه پارک بانوانی تویِ این شهر می بود یا حداقل یه رستوران شیکی که سالی یکبار بشه رفت اونجا غذا خورد! انقد دوس دارم وقتی از در برم بیرون همه کسانی که منو میبینن از زن همسایه گرفته تا اون دکتر و معلم، شجره نامه منو از حفظ نباشن... انقد دوس دارم بعضی روزا چادر سر نکنم... انقد دوس دارم...
-
وقتی علایق تغییر می کنند...
پنجشنبه 11 آذر 1395 17:08
وقتی بچه بودم انقد از بارون بدم میامد چون اولا پدرومادر اجازه نمیدادن برم پیش دوستام تو کوچه و بازی کنم دوما اگر هم که اجازه میدادن دست و بالمون بسته بود که بازی های دلخواه انجام بدیم کلا آزاد نبودیم و یک دلیل مهم تر که داشت این بود که دلم میگرفت نمیدونم هم چرا دلم میگرفت! میگرفت همیطوری :/ گذشت و گذشت و بزرگ شدیم ولی...
-
...
چهارشنبه 10 آذر 1395 12:52
چقدر یه لحظه هایی میتونه سخت بگذره چقدر... تسلیت، شهادت امام رضا(ع)
-
خوشحال انگیزناک
سهشنبه 9 آذر 1395 10:18
سومین دندونش هم رویت شد. الحمدلله رب العالمین
-
خودمانیم و خودمان
سهشنبه 9 آذر 1395 00:32
+امروز خیلی کار انجام دادم نذری خونه تکونیِ اساسی تکالیف و کاردستی داداش های گرامی:/ کارهای خودم _آفرین عزیزدلم،دوستت دارم،بهت افتخار میکنم. ***اون مثبت و منفی دیالوگ همش خودم بودم الکی خواستم شبیه مکالمه بشه
-
ستاره ی سُهیلشم...بعله
شنبه 6 آذر 1395 23:58
نمیدونم میدونه که چققققققدر دوسش دارم؟ میدونه که این چندروز که رفته بود مشهد هرروز ب یادش بودم؟ میدونه که الان که برگشته و یه کم قیافش بی حال به نظر میرسه من یک لحظه دلم لرزید که نکنه سرما بخوره ؟! میدونه که وقتی فهمیدم اون حادثه قطار سمنان رخ داده در اون دو دیقه ای که متوجه خبر شدیم و پدر باهاش تماس گرفت من درحالیکه...
-
سیب زمینی سرخ کرده به سرما خوردگی ربط ندارد نقطه
شنبه 6 آذر 1395 18:04
پس از سالها تصمیم گرفتیم که شروع کنیم تا روزه هایی که حسابشون از دستمون دررفته را قضا کنیم. گفتم خب امشب بیدار میشم که سحری بخورم بعد یادم افتاد فردا اربعین هست و پاده رویه و نمیشه که! شب بعدش هم انقد خسته بودم که به جای 4 صبح، ساعت 11 پا شدم :/ بعدش خونه بابزرگ دعوتمون کردن واسه ناهار نذری بعدش خالم دعوتمون کرد بعد...