بعد از سه روز اینور اونور کردن قرار شد امروز بیاد باهام
از ساعت 9/5عین بچه ها درحالیکه چادر و کیفم دستم گرفتم نشستم منتظرش, که وقتی بیاد یک ثانیه هم معطل نشیم و بریم
اینکه دقیقا ساعت 11اومده خونه بماند
میگه عه یادم نبود نوبت چشم پزشکی دارم باید برم
منم بدون هیچ حرفی آمدم تو اتاق و در رو بستم و خیلی ریلکس لباسام عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم و همونجا نشستم و گریه کردم! :|
شما بودین در این شرایط چه کاری ازتون برمیومد؟
+حضورش الزامی بود. نمیشد تنهایی برم.
+ ضمن اینکه شکرت به خاطر همه چی ولی رها کن ما را از این وضع مهربان:)
بسم الله الرحمن الرحیم
"یاایها الذین امَنوا اتقوا الله وَلتَنظُر نفس ما قََدمت لِغَد و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون"
" اَلا ای اهل ایمان خدا ترس شوید و هر نفسی (در کار دنیای خود نیک) بنگرد تا چه عملی برای فردای (قیامتِ) خود پیش می فرستد و از خدا بترسید که او به همه (نیک و بد) کردارتان به خوبی آگاه است"
سوره حشر- آیه 18
+عجیب لرزه افکند بر ما این آیه!
+اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
کلی نصیحتِ بیخودی میکنه و آخرش به من میگه" بوری با مامانت دعوا نکنی. باشه؟"
یک لحظه یک حسی به من دست داد که فک کردم 5 یا نهایتا 6 سالم هست!!!!
آه سکوت در مقابل این همه دخالتِ بیجایِ "ز"
سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
+یک لحظه هایی مثل الان که عصبانی هستم و میام ولگردی تو نت! و آروم میشم یک همچین لحظه هایی میگم خدایا شکرت که نت هست اگه زمانِ قدیم بود که انقققدر فک میکردم و خودخوری میکردم که حتما یک جایی میبُریدم دیگه!
کلا از اولش من تکنولوژی و نت و اینا رو دوس داشتم و الان بیشتر!
عای عم عاشق اینترنت اصن