شگفت انگیزوار


چقدر جالبه دنیا!

گاهی با اینکه زیاد از یک نفر خوشمان نمی آید ولی دلتنگش میشویم

شاید این دلتنگی به خاطر وقتی باشد که لحظات خوشی را با او سپری کرده ایم درواقع می شود گفت دلتنگِ لحظات خوب هستیم!

نمی دانم چرا و به چه دلیل امشب دلم برای یکی از آدم های این مدلی تنگ شد،خیلی تنگ.

به صورت شگفت انگیز و غیرقابل باوری یک پیام از طرف آن آدمِ این مدلی داشتم!



+قبلا هم از این اتفاقات برایم پیش آمده بود: اینکه حس می کنم از شدت دلتنگی دلم یک جوری در فشار است و بعد از مدت خیلی کوتاهی یک نشانه می بینم.


+دلم تنگ است.



+اللهم صل علی محمد و آل محمد،الحمدلله رب العالمین



+صلوات نوشتن رو از وبلاگ تارا یاد گرفتم،کار خوبیه، تقلید کردنش درسته. خانومِ تارا هرجا هستین خدانگهدارتان.



خواهرکم،دلبرکم

از زیباترین لحظه های زندگی اینه که شب جلو تلویزیون خوابت برده باشه

و صبح با نوازش هایِ یک موجودِ کوشولو -که میتونه خواهرت باشه- چشماتو باز کنی

که البته گاهی بینِ این نوازش،موهامو هم میکشید و فک کنم یکی دو دونه از موهامو کشید تا دراومد

ولی خیلی لذت بخش بود

هی چشامو میبستم تا آب از آب تکون نخوره و به کارش ادامه بده


+مرسی که به ما خواهر دادی تا ناکام از دنیا نریم!


+الحمدلله رب العالمین



پدر

میخواستم کمکی کرده باشم.؛پیش دستی های میوه رو جمع کردم، لبه یکی شون پریده بود،دستم برید،همون لحظه نگاش کردم خون نمیومد و باخودم گفتم مهم نیس.

خداحافظی کردیم.اومدم تو ماشین.

بی مقدمه میگه: مطمعن بودم بستریش میکنن

با عصبانیت میگم: "از کجا مطمعنی؟ کسی گفت یا همینجوری از خودت حرف درمیاری؟ اصلا قرار نبود برن بیمارستان،قرار بود برن خونه فلانی حال و هواش عوض بشه"

با خیالی راحت انگار که میخواد یک جمله خیلی معمولی رو بگه! میگه: "آره تماس گرفتیم باهاشون ،خونه فلانی شرایط نداشتن  و بردن بیمارستان بستریش کردن،ایشالا خوب میشه"

فک کنم مامانم هم خیلی سختش بود که سعیش رو میکرد که وانمود کنه اتفاق خاصی نیفتاده و  گفت:"فلانی رو میشناسی؟اونم همین وضعیت رو داشته ولی الان خوب شده و ..."

مامانم خیلی حرف زد

واقعا نفهمیدم چی میگه یعنی بقیه حرفاشو متوجه نشدم، فقط یه صدایی تو ذهنم دقیقا مثِ اِکو  هی پشت سر هم تکرار میکرد: بستریش کردن،بستریش کردن،بستریش کردن...

قفل شدم،عصبانی شدم، هنگ کردم،ریختم،شکستم،بغض کردم،،سست شدم،سست شدم،سست شدم...



احساس کردم دستم خیسه!بارون نمیومد! خون میومد...


+نگهدارش باش.


سخته


زندگی سخت میشه

و وقتی سختتر میشه که نتونیم درموردش با کسی حرف بزنیم

برزخِ من


از سرشب دلم گرفته...نمیدونم دلم گرفته یا نه، درواقع بیشتر احساس عصبانیت دارم درواقع 70درصد عصبانیم و 30دصد دلگرفته و ناراحت! :||||

درگیرم با خودم...

نمیدونم دوس دارم ازدواج کنم یا نه

نمیدونم یکی که آمادگی ازدواج رو داره یا نداره چه ویژگی هایی باید داشته باشه؟ الان من دارم یا نه؟

نمیدونم ارشد ثبت نام کنم یا نه؟

به معنای واقعای هیچی نمیدونم

نمیدونم یکسال پیش که جواب منفیِ نهایی رو دادم و آب پاکی ریختم رو دستِ همه،کار درستی کردم یا نه؟

اگر کار درستی کردم پس چرا با هر حرفی ته دلم خالی میشه و یه چیزی هی بهم میگه نباید نه میگفتی؟ چرا شبا قبل از خواب،پایه ثابت فکرهامه!!

اگر کار درستی نکردم که جواب منفی دادم الان باید چکار کنم؟

آیا درسته که برم پشیمونیم رو اعلام کنم؟

آیا اگر پشیمونیم رو اعلام کنم بد نیست؟ از همه مهمتر آیا اگر پشیمونیم رو اعلام کردم باز پس فرداش دوباره به شک نمی افتم؟

از برزخ بیزارم.

دوست دارم یا با خیال راحت و وجدانی آسوده براش آرزوی خوشبختی کنم یا اینکه با قلبی مطمعن به همه بگم که آره من اشتباه کردم آره من میخوامش.

کی باید جواب این سوالا رو بده؟ کیه که جوابشونو میدونه؟

نمیدونم اینکه دوس دارم یکه نشانه یا یک چیزی شبیه الهام بهم بشه که بدونم باید چکار کنم احمقانه هست ؟

آره . دلم میخواد بهم الهام بشه که باید چکار کنم!

اینکه نمیتونم خودم واسه خودم تصمیم بگیرم ینی من خیلی ضعیفم؟

چی شد که انقدر ضعیف شدم من؟

نمیخواستم اینجوری بزرگ بشم.

دوس داشتم خیلی قویتر و محکم تر باشم.

چرا نشدم اونجوری که میخواستم؟؟؟

یه وقتایی چقدر زندگی سخت میشه.



+ میدونم که ارشد خوندن با ازدواج کردن هیچ منافاتی با هم ندارن .

+غیاث المستغیثینی