وقتی علایق تغییر می کنند...


وقتی بچه بودم انقد از بارون بدم میامد

چون اولا پدرومادر اجازه نمیدادن برم پیش دوستام تو کوچه  و بازی کنم دوما اگر هم که اجازه میدادن دست و بالمون بسته بود که بازی های دلخواه انجام بدیم  کلا آزاد نبودیم

و یک دلیل مهم تر که داشت این بود که دلم میگرفت

نمیدونم هم چرا دلم میگرفت! میگرفت همیطوری :/

گذشت و گذشت و بزرگ شدیم ولی این دل گرفتنه هی باهام بود و همچنان بدم میامد از باران

آممماااا

الان یکی دو سالی میشه که با باران جان این رِل شدیم:D

خعلی دوز دارم باران را در حدی که دیشب هواشناسی اعلام کرد که فردا قراره بارون بیاد منم در همون ثانیه زیرلب گفتم چقد دوز دارم با صدای شر شر بارون از خواب بیدار بشم و یک حال کیف کردنی ای  در من رخ داد با تصورش:D

بعله

شب خوابیدم و صبح با صدای شُرشُر بارون از خواب بیدار شدیم و گفتیم:الحمدلله رب العالمین



+باشد که رستگار شوید از این کلید اسرار


+الحمدلله رب العالمین

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرناز جمعه 12 آذر 1395 ساعت 13:38

خداروشکر با صداش بلند شدی

خداروشکر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.