دل خون

نمیدونم ترم چند بودم. شب بود زمستون بود برخلاف شبهای دیگه داشتم با دوستان میوه میخوردیم و میخندیدیم

گوشیم زنگ خورد.خالم بود. گفت اتفاقی افتاده که نمیدونستم باید چه کنم و از روی ناچاری با تو تماس گرفتم وگرنه کاملا میدونم که تو از اونجا هیچکاری ازت برنمیاد و من نباید بهت زنگ میزدم ولی زدم  و ازت معذرت میخوام و شروع کرد به تعریف کردن اون قضیه... 

بدون هیچ حرفی گوش دادم به حرفاش و فقط وسطاش گوشیو کنار میگرفتم و نفس عمیق میکشیدم و حس میکردم گرمی اشکامو.حرفاش ک تموم شد گفتم باشه خدافظ. فهمید. اونم گفت خدافظ. 

طبق معمول گریه کردم. خیلی. 

 دو سه سال از اون شب میگذره

الان خیلی اتفاقی مامانم ماجرای اون روز رو برام تعریف کرد 

باز حالم هی بد شد. چشام پر بود. 

دلم برای مامانم میسوزه. 

خدا تا کی؟!


نظرات 1 + ارسال نظر
مهرناز پنج‌شنبه 13 آبان 1395 ساعت 01:58

ای بابا
فک نکن ب گذشته
ایشالا هرچی ک بود دیگه تکرار نشه ک ناراحتتون نکنه

اوهوم.ممنون.ایشالا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.